امروز مطلبی در مورد تبعید می‌خواندم. در بسیاری از جملات این متن می‌شد بدون تغییر در معنا به جای واژه تبعید از واژه مهاجرت استفاده کرد. در بخشی از این مطلب نوشته بود: «تبعید چندان هم بد نیست. هرچند خیلی چیز‌ها را از آدم می‌گیرد ولی بعضی چیز‌ها را هم به آدم می‌دهد. مثلاً تبعید فرصت رک بودن و آزادی خود بودن به آدم می‌دهد.» همین یک جمله کافی بود که کتاب را ببندم و به فکر فرو بروم. کمی ترسیده بودم از خواندن این عبارت. در واقع این عبارت مجبورم کرد در مورد خودم داوری کنم. حس کردم واقعاً به این نقش‌های متعددی که بازی می‌کنم، عادت کرده‌ام. حس کردم اگر در جایی فرصت رک بودن و خود بودن داشته باشم، نتوانم تحمل کنم. در واقع حس کردم غیر از این خودهای متعددی که گاهی از سر ترس بروز می‌یابند و گاهی از سر ریا و دورویی، خود دیگری یا خود واقعی یا خود واحدی ندارم که اگر به جایی تبعید شدم یا مهاجرت کردم، با آن زندگی کنم. حس کردم همهٔ آلودگی‌ها را درونی کرده‌ام و اگر جایی مجال و آزادی کافی داشته باشم باز هم این خصایص بد را همچنان از خود نشان خواهم داد. خلاصه اینکه، از فکر کردن به چنین آزادی‌ای ترسیدم. حس می‌کنم آنقدر ساکن شهر خوی‌های بد و تظاهر و نفاق بوده‌ام که اگر هم جایی بروم سال‌ها زمان لازم است که خودم را از شر آن‌ها خلاص کنم. کلاهم را که قاضی می‌کنم می‌بینم همه‌اش هم تقصیر جامعه و فرهنگ و این‌ها نیست. بسیاری از رذایل شخصیتی از ترس‌های ما ناشی می‌شوند.

  خلاصه اینکه وضعیت اسف باری ست که خودت را از بیرون داوری کنی و ببینی تمام چیزهایی که از دستشان فرار می‌کرده‌ای، در عمق جانت لانه کرده‌اند و هرجا بروی با تو می‌آیند .