گاهی اوقات لازم است بعضی‌ها خودشان را از دست و بال عالم و مردم و تاریخ و این جور چیز‌ها جمع کنند تا آسیب کمتری به انسان‌ها برسد. منظورم قهرمان هاست؛ دقیق‌تر بگویم، منظورم کسانی هستند که می‌خواهند از پرده برون بیایند و کاری بکنند؛ وضع مردم جهان یا کشور خود را بهتر کنند و از این چیز‌ها. به نظرم اینجور آدم‌ها بیشترین خدمتی که می‌توانند بکنند این است که خودشان را از دست و بال مردم دنیا جمع کنند؛ گوشه‌ای پیدا کنند و آرام زندگیشان را بکنند. نهایتاً بسنده کنند به نقد کسانی که حکومت می‌کنند و توش و توانشان را بیشتر بگذارند برای اصلاح خود.

حالا چرا این حرف را می‌زنم؟ راستش قرار بود در این وبلاگ از تجربهٔ بودنم حرف بزنم. و خب، این هم یکی از چیزهایی است که در این دایره می‌گنجد. کسی مثل من که فلسفه می‌خواند؛ با حرف‌های کلی سرو کار دارد؛ به دنبال فهم اندیشه‌ها، تاریخ و انسان و سیاست و فرهنگ است؛ چنین کسی مستعد این است که شعر حافظ را جدی بگیرد که می‌گوید: شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند. حس ششمم می‌گوید وقتی کسی مثل من دست به کاری می‌زند که غصه سرآید، گند می‌زند. این هم یکی از آفت‌های فلسفه است. هر روز که به دانشگاه می‌روم مدام این سؤال به گوشم می‌خورد یا در ذهنم می‌چرخد که آیا فلسفه کاری از پیش می‌برد؟ آیا فلسفه در تغییرات اجتماعی نقشی بازی می‌کند؟ آیا اصلاً فلسفه راه به جایی می‌برد؟ نتیجهٔ این پرسش‌ها این می‌شود که مدام از خودم می‌پرسم: چه کار باید کرد؟ بعد وقتی یک بار، ده بار، صد بار دست به کاری بزنم و جواب نگیرم، به سراغ کارهای بزرگ می‌روم و وارد عمل می‌شوم. اینجا دقیقاً‌‌ همان جایی است که مطمئناً گند می‌زنم. نه فقط من، که خیلی‌های دیگر هم.

نمی‌خواهم سوار بر این موجود بدبینی و خود تحقیرکردن‌های امروزی بگویم هیچ کاری نمی‌شود کرد و ما ایرانی‌ها فلان و به‌مان و کوفت و زهر مار و اینکه از ماست که بر ماست. اصلاً به این حرف‌ها آلرژی دارم. حرف من فقط این است که کسانی مثل من باید در موقع تصمیم گرفتن و عمل کردن، وسوسه‌هایشان، پیشینه‌هایشان، سختی‌هایی که کشیده اند و هر چیز دیگری را تا می‌توانند کنار بگذارند و بعد دست به تصمیم یا عمل بزنند. اگر هم دیدند مرد این کار نیستند، یک گوشه بنشینند و زندگیشان را بکنند.

خلاصه از این حرف‌ها.