مرگ و شجاعت
بارها با خودم فکر کردهام که مرگ به
انسان شجاعت میدهد یا شجاعتش را از او میگیرد؟ البته در هر بار داوری میان این
دو، پذیرفتهام که هر دو وضعیت هم زمان وجود دارند. ولی گاهی شدهام که مرگ بیشتر
شجاعت میآورد و گاهی بالعکس. البته باید بگویم منظورم از این دو طرف پرسش چیست.
مرگ شجاعت میآورد یعنی
مرگ این امکان را به آدمی میدهد تا قاطع تصمیم بگیرد؛ انتخابهای زندگی را برابر
نبیند و در تصمیمها میان این سو و آن سو نوسان نداشته باشد. مرگ امری حتمی است،
پس خیلی کارها با وجود امری حتمی چون مرگ زائدند و باید کنارشان گذاشت. خیلی از
انتخابها که در بادی امر پیچیده به نظر میرسند، با حضور عنصر مرگ خیلی سریع
تکلیفشان مشخص میشود: مرگ جایی برای کنجکاوی باقی نمیگذارد؛ زندگی عرصهٔ ضرورت است
و بس. البته شاید بگویید این نگاه، نگاه خیلی رادیکال و در عین حال ساده انگارانه
و حتی ایدئولوژیکی به مرگ و زندگی است. ولی خب، خیلی از مواقع مسئلهٔ نسبت میان مرگ
و شجاعت در تجربهٔ من این طور بروز میکند.
اما مرگ شجاعت آدمی را کم هم میکند. این روزها وزنه این طرف را سنگینتر میبینم. مرگ حتمی است و پس از مرگی یا هست یا نیست. من به شخصه نمیتوانم وجود نداشتن پس از مرگ را تصور کنم. مهم نیست آخرت ادیان باشد یا هر چیز دیگر؛ مسئله این است که هر چه کلنجار میروم نمیتوانم فنا شدن را بپذیرم. دلم همیشه با پذیرش جاودانگی است. و این یعنی در داوری میان دو نظر که یکی قائل به پس از مرگ است و دیگری نیست، راستش من میترسم شق دوم را انتخاب کنم. پس به این معنی وجود مرگ شجاعتم را در داوری کلی بسیار مهمی در باب زندگی کم میکند. البته این چندان مهم نیست و راستش کمی هم حالت استدلالهای دوری را دارد. کم شدن شجاعت در نسبت با مرگ معنای دیگری هم دارد. اگر پس از مرگی وجود داشته باشد چه طور؟ اینجاست که مرگ تأثیر مهیب خود را میگذارد. اگر پس از مرگی وجود داشته باشد، خیلی از باورهای فلسفی، احتماعی و حتی سیاسی رایج در این جهان را نمیتوان پذیرفت. اگر کسی به پس از مرگ قائل باشد که خب، تکلیفش تا حدی روشن است ولی اگر کسی تردید داشته باشد، همیشه این تردید در همهٔ داوریهایش بروز میکند. اگر پس از مرگی وجود داشته باشد، فلان یا بهمان کار را باید کرد یا نه؟ مسئله اینجاست. دیگر نمیتوانی خیلی شجاعانه بگویی فلان چیز با عقل جور در نمیآید پس کنارش میگذارم؛ فلان چیز را نمیفهمم پس با آن کاری ندارم. فلان کار برایم بیمعنی است پس ترکش میکنم. خلاصه اینکه معادله مرگ با این اوصاف محافظه کاری و تردید نظری به همراه میآورد. یعین شجاعت تصمیمگری در مورد باورها را از دست میدهی. نمیتوانی حیلی راحت تکلیفت را روشن کنی و پیش بروی. خلاصه حرف اینکه نیم توانی به معنای مدرن کلمه فیلسوف باشی.
البته تعابیر من رنگ و بوی این را دارد که پس از مرگ را دینی میبینم، چرا که میتوان پس از مرگی مبهم و خارج از نظام پاداش و جزا را هم تصور کرد. بله، وجود چنین پیش فرضی را میپذیرم. شاید بعداً در مورد حالتهای بدیلی که میتوان به آن اندیشید هم چیزکی نوشتم.