جنگیدن با روح زمانه کار سختی است. اما خوشبختی در گرو این جنگیدن است. زیستن بر مدار روح زمانه بعضی‌ها را خوشبخت می‌کند، بعضی را بدبخت و عده‌ای را هم بی‌تفاوت و کرخت. در هر صورت، دو دستهٔ اخیر باید برای خوشبختی بجنگند. افراد دستهٔ دوم باید بکوشند واقعیت زندگی و خواست‌های عمیقیشان را به درستی بشناسند و میزان و حدود تعارض آن‌ها را با روح زمانه تشخیص دهند. بعد باید کاری کنند که نحوهٔ زیستشان حتی الامکان بر اساس واقعیت زندگی و خواست‌هایشان سامان یابد. برای این کار باید با روح زمانه بجنگند. اما دستهٔ سوم راه سخت تری در پیش دارند. ابتدا باید مکانیسم دفاعی بی‌تفاوتی را کنار گذاشته و سپس پا در راه دستهٔ دوم بگذارند و این البته مستلزم خودآگاهی و ارادهٔ عمیقی است.

خب، من از کدام دسته‌ام؟ پیش‌تر‌ها فکر می‌کردم عضو دستهٔ سوم‌ام. اما این روز‌ها بیشتر با دستهٔ دوم احساس همدردی دارم. یکی از وجوه روح زمانهٔ ما که این روز‌ها در گیر و دار جنگیدن با آن هستم، تصور کلی و غالب در مورد زندگی در ایران، تحصیل در داخل و چیزهایی از این قبیل است. گیر کرده‌ام میان واقعیت شرایطم، خواسته هام و تصورات کلی‌ای که تا پیش از این خودم هم در بسط و پذیرش عام آن شرکت داشتم. اما بعد از اینکه ناگزیر تحصیل در داخل را انتخاب کردم، به دام تعارضات عجیبی افتاده‌ام. همهٔ همّ من این است که مبادا برای تحمل پذیر کردن شرایطم واقعیت را تحریف کنم. من اینجا هستم و بناست در همین کشور دکتری بگیرم و خب، نه آن رفتگان به بهشت معرفت وارد شده‌اند و نه ماندگان تباه شدگانِ از پیش‌اند. همه چیز تا حد زیادی به تلاش‌های ما بستگی دارد. این آخرین دیدگاهی است که پیدا کرده‌ام. ولی خب، سال‌ها جور دیگری فکر می‌کردم.

 این روز‌ها درگیر تجربه‌های کسانی شده‌ام که تا پیش از این، دیگریِ شرایط من بودند. اکنون دارم زندگی آن دیگران را زندگی می‌کنم. و خب، سخت است در موقعیتی باشی که پیش از این از پشت دیواری شیشه‌ای نگاهش می‌کردی و خودت را جدای از آن می‌دیدی.