چه کسی به رستگاری می رسد؟

 

از خودم می پرسم که چه کسی می تواند بایستد و بگوید اینست آدرس رستگاری یا فلان جاست ,  شهری که شما باید به آن برسید ؟ چه کسی حق دارد بگوید من می دانم که حقیقت چیست یا ... ؟

 چنان شده است که گمان می کنم , هیچ چیز با هیچ چیز  فرقی ندارد ،  وقتی که باور بی معنی می شود و  اعتقاد ,  رنج می آفریند . که گویندگان حق , راه ناحق را بر می گزینند. من نمی خواهم کسی را محاکمه کنم و روی صحبتم هم با هیچ کس نیست. جلوی آینه ایستاده ام و خودم را روایت می کنم و تمام کسانی و چیزهای دیگری را که تصویر شان در آینه افتاده است. من فقط آنچه را که در آینه است می بینم. اگر توی دستت چیزیست که ثابت می کند برحقی ولی آن را پشتت قایم کرده ای به من هیچ ربطی ندارد. به نظر من تو داری اشتباه می کنی. خیال نکن که چون راوی منم , حقیقت را می پوشانم . بیا و همه چیز را بگو. من فکر می کنم : "چنان که خیال می کنیم , همیشه هم بر حق نیستیم". استثنا نمی کنم . همه مان را می گویم. اصلا می دانی ! ایراد کار  اینجاست که فکر می کنیم , حقیقت فلان جا یا بهمان جاست. هی هر چه را می بینیم , می رویم با آن فلان و بهمان, چک می کنیم تا ببینیم شبیه آن هست یا نه.

آن وقت می دانی چه می گویم؟ من از تو می پرسم که چه کسی به تو گفته فلان یا بهمان حقیقت است ؟یا اصلا تو از کجا باور می کنی یا از کجا می دانی که تو همه حقیقت را دیده ای یا آنچه تو خیال می کنی دیده ای حقیقت است ، یا ... و به تو می گویم که حقیقت تو از کار افتاده است . فقط شده است یک خط کش که همه چیز را اندازه بگیرد و بعد به تو بگوید که آن راببری یا بکشی.

من که خیال می کنم و اصلا باورم این است که حقیقت در ما آدمهاست. یعنی حتی اگر حقیقتی عینی ای هم باشد ( که فکر می کنم هست ) هر کدام از ما روایت خاص خودمان را از آن داریم. ما تقریر های متفاوتی داریم که  چون همه مان صادقانه می گردیم و جستجو می کنیم  , همه شان  حقند یا هر کدام حقند , در روایتی متفاوت . به سختی بتوان گفت که فلان حق تر است یا بهمان. و خیلی سخت است که همدیگر را متهم کنیم.

من روی صحبتم با خود روایت است . روایتی که نقش هایمان را اینقدر ظالمانه انتخاب کرده و پس از آن با خودمان صحبت می کنم که چقدر جاهلانه تن به روایت داده ایم و در نقش هامان عادت کرده ایم. من که صدای آب می شنوم و گمان می کنم  ,  بخواهیم یا نه و باور کنیم یا نه , دارد سیل می آید. خانه ها را باید ول کنیم. صندلی ها و رختخوابهای نرم  را و عادت ها و باورهای گرم و نرممان را. باید قایق بسازیم  تا غرق نشویم . باید سیل را باور کنیم. بالاخره خواهد رسید ( و من شنیده ام که در چند جا رسیده است ). باید از قید این خانه های فریبنده و آرامش زا بگذریم . این ها فریب هایی هستند که هر روز , خود را به قامت حقیقتی در می آورند. حقیقت در درون ماست نه در این خانه های آرام و تختخواب های نرم. حقیقت در میان ماست . آنجا که به هم خوبی می کنیم. کسی را نمی آزاریم و آنجا که به خدا فکر می کنیم یا در درونمان گرمی حضورش را احساس می کنیم.

جنگ از آنجا شروع می شود که یکی با آدرسی در دست , سخت بایستد و بگوید که به فلان جا باید بروید.

من هیچ رسولی را ندیدم که اینگونه باشد. رسولان , راوی روایت های خفته در درون انسانها بودند . روایت هایی که مانده بودند بی خوانده شدن. برای همین است که آنها  را زنده کننده قلب ها می دانیم. هیچ رسولی نیامد و خط کشی نیاورد. رسولان کتاب آوردند و آب برای روشنایی و برای شستن و زنده کردن. حقیقت را در هر جامه ای که می دیدند , می ستوند. در بند حق بودند و نه عقیده و عادت و خیال و ... . برای همین بود که دلشان زنده بود و دلهای مردم را زنده می کردند.

من در آینه رسولی می بینم با آیه ای از نور و آبی برای نوشیدن , شستن و زنده شدن. رسولی که یک سخن را پی در پی تکرار می کند : " به خود باز گردید و سنگ ها و چوب ها و کتاب ها و عادت ها و من ها را رها کنید. حقیقت در خود شما و در میان شما و در مهر ها و خوبی های شماست. حقیقت جنگ نداد. آن شیطان است که باید با آن جنگید. "