بار‌ها و بار‌ها فکر کرده‌ام که باید برای مرگم کاری کنم. در واقع نه برای خود مرگ، بلکه برای حساب رسی پیش از مرگ. منظورم زمان فشرده و کوتاهیست که آدم از خودش می‌پرسد: خب چطور بود؟ چه چیزی به دست آوردم؟ کجای راهم؟ چه کرده‌ام؟ و آیا اصلاً کاری کرده‌ام یا نه؟

هر روز به این موضوع فکر می‌کنم و هر چند وقت یک بار نکات تازه‌ای به ذهنم می‌رسد. یکی از چیزهایی که هر وقت به این مسئله فکر می‌کنم، به ذهنم می‌آید این است: هرچه زود‌تر باید تکلیفمم را با خیلی چیز‌ها مشخص کنم. البته این خیلی چیز‌ها، شامل خیلی از چیز‌ها نمی‌شود. در واقع، باید تکلیفم را با چیزهایی روشن کنم که بلاتکلیفی دم مرگ در مورد آن‌ها، انسان را تباه می‌کند؛ و حتی فکر کردن به بلاتکلیفیِ هنگام مرگ در مورد این موضوعات هم حالم را خراب می‌کند. بعد می‌آیم به سراغ بعضی از این مسائل مهم: خود، خدا، معنای زندگی، دین، اخلاق، حقوق و وظایف خودم در این دنیا و یک سری چیزهای دیگر. بعد با خودم می‌گویم خب، از کجا باید شروع کرد؟ بعد نگاه که می‌کنم، می‌بینم خیلی وقت است شروع کرده‌ام. یعنی از وقتی یادم می‌آید گیر داده بودم به این مسائل و با این حال هنوز بلاتکلیفم. بعد از خودم می‌پرسم شاید کم کاری کرده‌ای؟ بعد می‌پرسم ایا واقعاً کم کاری کرده‌ام؟ نگاه که می‌کنم می‌بینم تمام تلاشم را کرده‌ام. تازه کلّی از این چند سال اخیر را صرف این کرده‌ام که ناامید نشوم؛ یعنی از اینکه روزی این بلاتکلیفی‌ها تمام می‌شود ناامید نشوم. دوباره که نگاه می‌کنم می‌بینم واقعاً یک جبهه، دو جبهه شده است: یکی تلاش برای خروج از بلاتکلیفی و یکی تلاش برای ناامید نشدن. خب، امید واهی که نمی‌توان داشت. پس باید پسِ ذهنم، آن دور دورهای قلبم حس کنم این بلاتکلیفی روزی تمام می‌شود. بگذریم. خلاصه اینکه همیشه از این بلاتکلیفی‌ها می‌ترسم. هر بار هم که این مسائل را بررسی می‌کنم به‌‌ همان نتایج قبلی می‌رسم و دوباره سرخورده می‌شوم. می‌توانم با جزئیات از هر کدام از این بن بست‌ها بگویم. یاد حرف آقای ملکیان افتادم که می‌گفت: ایمان یعنی جستجوی ایمان. و پیش خودم اضافه می‌کنم: معناداری یعنی طلب معناداری، دینداری یعنی تلاش برای دینداری، اخلاقی بودن یعنی تلاش برای اخلاقی بودن و.... خب و امیدواری؟ هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک. نمی‌گندد، یعنی امیدوارم نگندد.