روزه ی شکّاکان
دوستی میگفت روزه شکّاکان قصه ایست برای خودش. باید آنها را ببرند طبقه هشتم بهشت؛ خدایی یا خیلی مردند یا خیلی احمق. هر چه که بود حرفش خیلی به دلم نشست. از این آدمها کم نمیشناسم. روزه میگیرند؛ روزه چفت و بست دار. همه ماه را هم میگیرند. در طول روز که ازشان بپرسی خدا هست یا نه، میگویند به هیچ طرف قضیه یقین ندارند. دوست روزه دار شکاکی میگفت: «هست ولی نه مثل اینکه ادیان میگویند. آخر این همه شر و درد و رنج را کجای دلمان بگذاریم؟» پرسیدم «خب پس چرا روزه میگیری؟» نگاهی کرد و جواب داد: «روزه حال آدم را خوب میکند. یک جورایی حس میکنی زندهای و داری دنبال حقیقت میگردی. داری به خدایی که نمیدانی چرا این جهان را ساخته و اینجوری ساخته میگویی ببین، من یقین نداشتم و گرفتم، تو مرام بگذار و این تصویر مبهم را کمی واضحتر کن.» استدلال این دوست روزه دار شکاک خیلی برایم جالب بود. خلاصه آدمها میتوانند چفت و بست عقلشان را حسابی محکم کنند و مو را از ماست بکشند. میتوانند پنبه هر استدلالی را خوب بزنند و مقدمات و نتایج هر حرفی را بیتعارف به خودشان و دیگران نشان دهند ولی با این حال میتوانند در حوزه عمل، از سر امید چنین کارهایی هم بکنند. یعنی روزه هم بگیرند و امید داشته باشند راه به جای بهتری ببرند. خلاصه سخت است. فقط روزه که نیست. هزار و یک کار دیگر از این دست هم هست. ولی خب، آنکه درونش غوغاست به هر دری میزند تا آشفتگی قلبش را آرام کند. خلاصه اینکه روزه شکاکان قصه ایست؛ کامل و دقیق و تمام میگیرند، دروغ و غیبت و بیاخلاقی را هم تا میتوانند کم میکنند. خدایا میگویند به داد همه بنده هات میرسی. اینها هم بیشتر از بقیه دردمند نباشند، کمتر نیستند.