درباره ی امید
میگفت قضیه تو و امید هم مثل قضیه تو و خداست. دنبال رخنه و سوراخی میگردی که هیچ چیز پرش نکند و بعد بگویی خب، به اینجا میشود امید داشت. مثل همیشه که هی میگفتی خب، این یکی را دیگر نمیشود بیوجود خدا تبیین کرد و دست آخر میگفتی خب، خدا هست؛ الا و لابد. حرفش را قبول میکنم. نه بیخدا میتوانم زندگی کنم و نه بیامید. خلاصه بیاین دو تا یک جای کار و شاید اصلاً کل کار میلنگد. اصلاً شاید ایمانم به خدا از سر امید داشتن است. امید دارم که روزی هستی از اینکه میبینم روشنتر باشد و شرور و رنجها در این عالم در نگاهم معنای متفاوتی داشته باشند. شاید هم قضیه از آنطرف است، یعنی باورم به خدا باعث امیدواری میشود... نه، با این طرف قضیه کنار نمیآیم. چون بودن خدا یک بحث است و اینکه خدا جهان را چنان تغییر میدهد که فلانی و بهمانی حالشان بهتر شود یک چیز دیگر. نمیگویم نمیشود ولی خب، آدم دلش را به این قضیه خوش نکند بهتر است. خلاصه به قول یک شیرِ پاک خوردهای هر چه بارکمتری روی دوش باور به خدا بگذاری، دوامش بیشتر میشود. بگذریم. غرض این بود که حس میکنم نه ناامید بودن را میتوان با برچسب واقع بینی موجّه کرد و نه امید داشتن را و اینکه هیچ کدامشان بنیان نظری محکمی نداند. ولی خب، با امید زندگی کردن لااقل دنیای آدم را بهتر میکند. البته منظورم امید برای کسی است که گوش و چشمش را نمیبندد تا مبادا امیدش را از دست بدهد. خلاصه یک ذره هم که شده امید داشتن، زندگی آدم را خیلی تغییر میدهد. البته به این هم توجه دارم بعضیها ذاتاً امیدوارند و بعضیها باید کلی زور بزنند. ولی خب، این هم حرفیست برای خودش.