عشق و مرگ ، دو
از تو پرم. حجم خالیت سرد میکند هوای پیرامونم را. گرمایم را میبلعد این نبودن تو؛ سرد میشود پاهایم. یخ میکند دستانم. نگران ایستادن قلبم هستم. آخ که عشق چه رنجی است در این دنیا. چرا باید وقتی که مرگ هست، وقتی که روزی میرسد که خیابانها حضورش را حس نمیکنند و کفش هاش گرمای پایش را و لباس هاش گرمای تنش را، چرا وقتی روزی هست که او نباشد، عشق هست؟ و چرا کسی دیگر هست که عاشق بشود، وقتی که روزی هست که نباشد و دستش دستان او را لمس نکند و بدنش در خاک باشد و سرد؟
آخ، درد میکند بدنم. درد میکند قلبم؛ تیر میکشد بیجهت.
در گوشم بوق ممتدی را میشنوم که انگار بوق قطاری است که مرا از او جدا میکند. آخ
که عشق، پر از درد است وقتی که مرگی در کار است. ترس از مرگ (مرگ او) پیر میکند
آدم را. زهر میخوراند به کامت. خستهات میکند؛ رنجور و غمین.
یاد حرف پروست میافتم که میگفت بین دوست داشتن و غم نخوردن همواره باید یکی را انتخاب کرد.