تجربه بودن
تنهایی
پانزده هزار نفر ، ساعت 5 صبح، برای دیدن اعدام کسی که دارد یک ریز گریه می کند و کمک می خواهد. شوخی نیست. دارم دیوانه می شوم.
مگر شما نبودید که 25 بهمن به خیابان آمدید؟ مگر آب دست هم نمی دادید؟
مگر شماها بچه ندارید؟ برادر ندارید؟ حیوان خانگی ندارید؟
...
اینقدر شهوت کشتن؟
چرا اینقدر احساس تنهایی می کنم از شنیدن این خبر؟نکند من هم اگر دستم می رسید یکی از آن 15000 نفر بودم.
+
نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۶/۳۰ ساعت 23:20 توسط محمود مقدسی |
سلام. من محمود مقدسی هستم.
اینجا مکانی است برای نوشتن و التیام پیدا کردن.
خانه
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین نوشته ها
نوشتههای پیشین
اردیبهشت ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۸
دی ۱۳۹۸
اردیبهشت ۱۳۹۸
فروردین ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
شهریور ۱۳۹۷
مرداد ۱۳۹۷
تیر ۱۳۹۷
آبان ۱۳۹۶
مهر ۱۳۹۶
شهریور ۱۳۹۶
مرداد ۱۳۹۶
تیر ۱۳۹۶
خرداد ۱۳۹۶
اردیبهشت ۱۳۹۶
اسفند ۱۳۹۵
بهمن ۱۳۹۵
دی ۱۳۹۵
آذر ۱۳۹۵
آبان ۱۳۹۵
مهر ۱۳۹۵
شهریور ۱۳۹۵
مرداد ۱۳۹۵
تیر ۱۳۹۵
خرداد ۱۳۹۵
فروردین ۱۳۹۵
آذر ۱۳۹۴
مهر ۱۳۹۴
مرداد ۱۳۹۴
تیر ۱۳۹۴
اردیبهشت ۱۳۹۴
فروردین ۱۳۹۴
اسفند ۱۳۹۳
بهمن ۱۳۹۳
دی ۱۳۹۳
آرشيو
آرشیو موضوعی
گذشته نگاری
زندگی
اجتماعی
فلسفی
داستان کوتاه
دین
آنچه ناگاه می آید
پیوندها
شبانه ( فاطمه مقدسي)
مجید نصرآبادی
BLOGFA.COM