احساس های بی نشان و میل به نبودن
غم را نشانه ایست، ترس را هم، شادی را هم، اضطراب را هم و.... اما احساسهای بینشان چیستند؟ شاید آنچه که نشانی ندارد، به راستی وجود هم ندارد. ولی درون نگری چیز دیگری میگوید. دو دسته احساس هستند که چندان شناخته شده نیستند: احساسهایی که نشانی ندارند و احساسهایی که نشانههایشان مفهوم نیستند.
برای احساسهایی که نشانهای ندارند، واژهای هم وجود ندارد. شاید نزدیکترین نشانه برای آنها گونهای دلشوره باشد و اینکه وقتی دچارشان میشوی، فقط دلت سکوت میخواهد.
احساسهایی هم هستند که نشانههایی دارند ولی نشانههایشان مفهوم نیستند. مثلا حسادت همراه با رشک و ناامیدی و حسرت. این یک حس ترکیبی است که هر بار نشانهای خاص دارد. یا عشق آمیخته به ناراحتی، اضطراب، ترس و گفتگوی درونی؛ نشانههای این احساس هم مفهوم نیست و هر بار بروزی متفاوت پیدا میکنند.
خیلی مواقع با خودم فکر میکنم چقدر با احساسهایم غریبهام. احساس میکنم تا زمانی که احساساتم را تک تک نشناسم نمیتوانم با خودم آشتی کنم و آخ که چقدر دلم میخواهد با خودم آشتی کنم. احساس میکنم اگر با خودم آشتی نکرده بمیرم، همه چیز را باختهام. راستش را بخواهید دقیق نمیتوانم توضیح بدهم که آشتی با خود یعنی چه ولی احساس میکنم بهترین تعبیر برای چیزی که از صمیم قلب میخواهمش همین باشد.
حالا که سر حرف باز شده بگذار بگویم که دلم میخواست زندگی اینقدر جهتش را عوض نکند و مرا کمی به حال خدم بگذارد. میدانم که میپرسید یعنی چی؟ و چرا حرفهای بیمعنی میزنی؟ ولی خب، احساس میکنم زندگی آنقدر سخت است که گاهی راه خودش را میرود و گاهی به من میچسبد تا خستهام کند. خلاصه کاش سقراط، انسان نبود و انسان فانی نبود تا... یا شاید بهتر از همه این بود که من نمیبودم؛ در این صورت سقراط چه فانی بود و چه نبود فرقی نمیکرد و انسان چه فانی بود و چه نبود، هیچ دخلی به من نداشت. کاش نمیبودم... میل به نبودن هم از آن احساس های بی نشانه است.