میل مبهم تخریب
از کودکی بارها و بارها این حس را تجربه کرده بودم ولی آن را درست نمیفهمیدم. در نوجوانی هم آنقدر سرم شلوغ و درگیر خواندن بود که خیلی آن را تجربه نکردم ولی زمان که جلو آمد کم کم این حس را دوباره تجربه کردم. هرچه درگیر مناسبات بیشتری با آدمها میشدم، این حس را بیشتر تجربه میکردم. هرچه جایگاههای بیشتر و نقشهای متفاوت تری را بر عهده میگرفتم، بیشتر پیش میآمد که دچار این حس بشوم. و هرچه بیشتر احساس تنهایی میکردم این حس بیشتر در من تقویت میشد. نمیدانم اسم آن را چه باید گذاشت ولی چیزی شبیه «غریزه مرگ» فروید است؛ گونهای میل به تخریب؛ لذت ناشی از خراب کردن. خراب کردن احساسهای خوب و امید در درون خودم، تخریب خوبیها و موفقیتهای دیگران در نگاهم، ایجاد سوءتفاهم در رابطهام با دیگران، بداندیشی درباره آدمها، به هم زدن دوستیها و.... حتی گاهی خودم را هم تخریب میکنم؛ پرخوری میکنم تا تنم را تخریب کنم. نوعی لذت وادادگی در این تخریب کردن هست. لذت ناشی از رها کردن مبارزه و نزاع دائمی در مورد خودم، زندگی، آدمها، روابط و.... نوعی لذت حاصل از گوشهای نشستن و ویران شدن ارزشمندترین چیزهای خود را دیدن، نزدیکترین آدمها به خود را رنجاندن، خود را آزردن؛ خودی که از دستش خسته شدهای را آزردن.
البته همیشه اینطور نیست ولی ردّ پای این میل به تخریب را در خیلیها دیدهام. نمیدانم علتش چیست ولی در من که همیشه همراه با نوعی حس وادادگی است؛ حس رها کردن تلاش و مبارزه و نوعی خود را از میدان بیرون کشیدن. هرچه هست حس عجیبی است.