درباره خوشی
گاها با خودم فکر می کنم اینکه آدمی به بعضی خواسته هایش نمی رسد ، چندان هم بد نیست. بارها این را تجربه کرده ام که خواستن چیزی و در آرزوی رسیدن آن بودن ، لذتی طولانی برایم به وجود می آورد که هر چند در راه رسیدن به آن ممکن است رنج هایی را هم متحمل شوم ، اما باز هم دلنشین است. وقتی آن مطلوب حاصل می شود و آن رویا تحقق می یابد ، دیگر آن نقش استعلایی اش را از دست می دهد. دیگر آن افقی که به گذران روزها جهتی می بخشید از بین می رود و گویی نوعی ملال به همراه می آورد. اگر نخواهیم با شوپنهاور همراه شویم که" لذتی نیست جز آنکه از پسش ملالی در راه است" ، باید اقرار کنیم که بسیاری از لذت ها چنین اند. این چیزی در حد یک پارادوکس است: امید و آروز و التهاب و رنج برای رسیدن ، لذت و خوشی ، ملال و دلزدگی ناشی از تمام شدن امید و از بین رفتن این افق.
سرشت همه تجربه های خوشی در این جهان شاید به همین سان باشد. آیا لذتی و خوشی ای هست که همیشه ، تازه و نو به نو ، افقی جدید در برابر آدمی بگشاید؟