خسته ام از روابط فاصله آمیزی که با هم داریم و محدودیت ها و ممنوعیت هایی که رفتار ما را در حد ابلهان پایین می آورد. چنان زندگی می کنیم که گویی همیشه در هاله ای از حماقت به سر می بریم. آنقدر با خویش می جنگیم و از خود دور می شویم که حتی تنهاییمان هم برایمان قابل تحمل نیست.

 

خسته ام از پوچی و بیهودگی روابطی که باید دلیل داشته باشند و در بستر محدویت ها ، همان اندک معنی ممکنی را هم که دارند از دست بدهند.

 

نچسبیده و جدا جدا در کنار هم جمع می شویم. تن هایمان را برای هم می آوریم به همراه بدبینی و فاصله. روح هایمان یا آنقدر تهی اند که حتی به دیدار خودمان هم نمی آیند یا آنقدر دور از همند که گویی در مجاورت تن هایمان با هم همنشینی نمی توانند.

 

احساس می کنم در روابطم با دیگران ، چیزی از جنس غریبگی و فهم نشدن وجود دارد. از این مسئله رنج می کشم. کم پیش می آید که از همنشینی با کسی آنقدر شاد شوم که آن را بر تنهاییم ترجیح دهم. همانقدر که آشنایانم زیاد می شوند ، دوستانم کم می شوند و به میزانی که در روابط عمیق می شوم ، روابطم کاهش می یابد.

 

احساس می کنم این خالی و بی هیچ بودنمان و این فاصله آمیز بودن روابطمان دلیلی خارج از خودمان نیز دارد. ما در بستری زندگی می کنیم که انسانها را بی معنی و بی ربط می کند. چونان ابلهانی که اراده ای از خود ندارند و منتظرند تا بشنوند که چه کاری را باید بکنند و چه کاری را نباید.

 

آنقدر امر و نهی شنیده ام که دوست دارم از همه امر و نهی ها بگریزم و برای مدتی کوتاه ، خودم باشم. به همین دلیل است که تنهاییم روز به روز بیشتر می شود.